مدح و شهادت امام موسی کاظم علیهالسلام
سرش گرمِ عبادت بود و کارش خواندنِ قرآن تمام روزهایِ هفته در هر گوشه از زندان زمین غرقِ تحیّر از خضوعِ سجده اش دائم در و دیوار، از نورِ قنوتش آن به آن؛ حیران به ظاهر دست و پایش در غل و زنجیر بود اما بدونِ إذنِ چشمانش نمیبارید که بـاران مسلمان میشد و میرفت بعد از صحبتِ با او کنارش لحظه ای میشد اگر که کافری مهمان خودش از رنج؛ رنگش زرد بود اما پس از لبخند غذایش را تعارف کرد در زندان به این و آن اگر چه دست و پایش زخم و ردّی از کبودی داشت خودِ باب الحوائج بود؛ بر هر دردِ بیدرمان فدای قدّ و بالایِ نحیفش که اذان گفت و شد از سرسختیِ غلهایِ سنگین؛ قامتش لرزان به رویِ تکهای از بوریا با اشک خلوت داشت به زیرِ تابشّ خورشید با یک داغ بی پایان برایِ غارتِ پیراهن و انگشت و انگشتر برای جدّ عـطشانش، برای پیکرِ عریان به رویِ سینه میکوبید با دستانِ در زنجیر به یادِ عمهجان زینب، به یادِ "شام" شد گریان زمانِ احتضارش با شکنجه سختتر جان داد زمانی که به جدّش ناسزا میگفت زندانبان به مکرِ سندیِ إبنِ شاهک ملعون رها افتاد تنش رویِ پلِ بغداد؛ در بینِ گذر؛عطشان! |